السلام علیک یا اباصالح المهدی (عج) دلم دوباره بهان? شما رو گرفته ؛شرمنده دعاهای خیر شما هستم آقاجونم. از وقتی یادم میاد تو این دنیا هستم و نفس میکشم ، از وقتی چشامو باز کردم و فهمیدم تو دنیام دنیایی که دل خوشی ازش ندارم ولی چون خالقم فرمودن باید باشی تا اون چیزی بشی که خودت و خودم میخوایم ؛ گفتم چشم و تحملش کردم. از همون وقت عاشق و شیفته شما بودم مهرتون تو دلم بوده ؛ از همون اول اولش قرار بوده مهدی یاور باشم اما خب .... شرمند? روزهایی هستم که غفلت کردم و با انجام کارهام کمکی به ظهورتون نکردم نه که نکردم اما خب اون چیزی که باید انجام می دادم و وظیفه ام بوده رو انجامش ندادم حلالم کنید . شرمند، روزهایی هستم که کنارتون نیستم و تنها و غریب هستین ؛ غریب که میگم نه کسی نباشه می دونم هستن اونایی که هر روز مشرف میشن به زیارتتون اما خب تعدادشون انگشت شماره . مشتاق لحظه ای هستم که صدای أنا المهدی! أنا بقیة الله ! شما رو بشنوم . اما خداکنه قبل اونم وقتی سلام میدم بهتون واسه یه بار هم که شده گوشهای کرم صداتونو بشنون چقد سخته اینکه صدای عزیزی رو که از اعماق وجودت دوستش داری و جوابتو میده و داره هر روز صدات میزنه اما نمی شنوی . زمین و آسمونم به حالم گریه کنند کمه . خدایا کمکم کن دستمو گرفتی رهام نکن ؛ من و دوستام و همه بنده های خوبت رو که دارن سعی میکنن زمینه ظهور مهدی (عج) شما رو فراهم کنند و در همه زمینه ها تلاش میکنن جز یاران آقا قرار بده . آقایی که خودت فرمودی نگهش داشتی و یه روزی که انشاالله نزدیکه توسط اون و بنده های خوبت انتقام همه کارهایی که ظالمان و فاسدان انجام دادن رو میگیری .
بی صبرانه مشتاق چنین روزی هستیم. همسنگرای عزیزم ! مهدی یاورای گل ! شده تا حالا فک کنید با خودتون که ترک هر گناه می تونه به ظهور کمک کنه و در مقابلش انجام گناه ظهور رو به تاخیر می اندازه . تاخیر ظهور یه ثانیه اش اندازه تمام عمر من و شما ارزش داره می دونید هر ثانیه و هر لحظه چند تا مظلوم کشته میشن چند نفر بی خانواده میشن چه کارهای کثیفی انجام میشه اینجاست که میگن وقت طلاست . پس بیایم با تمام وجود سعی بر ترک گناه داشته باشیم و خوبی هامونو تقویت کنیم و زمینه ساز ظهور باشیم تا مدیون خدا و امام زمان (عج) نشیم. اندکی صبر سحر نزدیک است. بر ثانی? ظهور مهدی (عج) صلوات
شیع? منتظرت زهرا یا مهدی (عج)
[ چهارشنبه 92/4/26 ] [ 9:29 صبح ] [ زهرا ]
رنگ آمیزی رو شروع کردیم . یکی از بچه ها که تو کار آموزشی بود اومد گفت میشه بدین منم رنگ کنم چهارتایی همو نگاه کردیم و یه بخشنده میخواست که این کارو انجام بده گفتم باشه رنگ کن . رفتم یه سر به بچه ها زدم و احوالشونو پرسیدم و اکیپ اومدن و نهارو آماده کردیم و جاتون خالی خوردیم . وقتی گزارش روزانه رو گرفتیم از بچه ها که تا حالا چیکار کردین عزیز ما که اومده بود رنگ آمیزی گفت من یه پنجره رو کامل رنگ کردم فقط مونده میله هاش که اونم الان میرم رنگ میزنم . دیدم اکیپ دارن میخندن گفتم ببین چی شده؟ رفتم که ادامه رنگ آمیزی رو داشته باشیم . چشمتون روز بد نبینه همه شیشه ها رنگ شده بود به جز میله ها در واقع این شیشه ها بودن که رنگ شده بودن . گفتم بر و بچ رنگ آمیزی لطف کنن بیان رنگا رو پاک کنند اونم پنجره هایی که حفاظ داره باید با تینر پاک کنی ذره ذره . دوربینو برداشتم آوردم فیلمبرداری کردم گفتم بچه ها دارین چه کار میکنید گفتن : داریم زحمت عزیزمون رو که رنگ کردن جبران میکنیم . این که ازاین خاطره که مال سال 1390 بود اما داشته باشین ادامه رو که خاطره اردو جهادی 1391 بعد از گچکاری رنگ آمیزی رو شروع کردیم دوباره روز از نو روزی از نو عزیزم دوباره اومد و گفت میشه رنگ کنم ما هم که نه بلد نیستیم بگیم گفتیم باشه اما قبلش رنگ کردنو یادش دادم گفتم مثل پارسال نشه . با شوخی فرچه رنگ رو دادم دستشو و دستشو گرفتم و گفتم راست چپ بالا پایین طوری رنگ کن که جای خالی نمونه . رفتم کلاس بعدی رو رنگ کنم یه ساعت طول نکشید برگشتم که قوطی رنگو از کلاس بردارم کلاسو دیدم رنگ شده اما انگاری رنگ پریده است طوری رنگ کرده بود که انگار چکنویسه و بعدا باید پاکنویس بشه . اونجا چیزی نگفتم و رفت به کلاساش برسه . بعد از کلاس وقتی برگشت دید دارم اون قسمتو رنگ میکنم و گفت خوب رنگ نکردم گفتم نه بابا خوبه فقط یه کوچولو مونده بود اونم الان رنگ کردم دستت طلا خیلی قشنگ رنگ کردی . اگه عمری باشه و خدا توفیق بده و بریم اردو جهادی حتما محکم وامیستم و میگم نه ! نظر شما چیه ؟ یامهدی (عج) 1392/2/4 برچسبها: خاطرات اردو جهادی [ چهارشنبه 92/4/26 ] [ 9:21 صبح ] [ زهرا ]
سلام خدای مهربونم ! میگم اگه این دل نمی گرفت و نمی شکست کارش چی بود ؟! خدایا ببخش منو که به خودم ظلم کردم . چندین سال در حق خودم ظلم کردم بدون اینکه بفهمم. اما شکر و بازم شکر که دستمو گرفتی و دارمت و فهمیدم اشتباه می کردم. خداجونم ، نمی دونم چی بگم اما میگم خیلی دوستت دارم . متشکرم که هوامو داری ؛ ممنونم که هر دفعه اومدم در خونت رو زدم با آغوش باز منو پذیرفتی . هیچکی اندازه تو منو دوست نداره و هیچکی مثل تو منو نمی فهمه ، راستش دارم کم کم غریب میشم بین دوستام ، بین خانوادم و ... اما عوضش تو رو دارم تو واسه من کافی هستی . باید غریب بشی تا قریب بشی یعنی باید دور بشی تا نزدیک بشی . اونایی که حال منو می فهمن می فهمن چی دارم میگم . اوناییم که نمی دونن چی دارم میگم دعا میکنم به حال من دچار بشن تا بفهمن. خدا جانشین تمام نداشته های من است . فدای غربتت بشم که بین بنده هاتم مظلوم و غریبی . ما که نمک نشناسیم و قدر نمی دونیم تازه یه چیزیم طلبکاریم ازت. خدایا ببخشمون . خدا خیر بده بنده هاتو که دلمو میشکنن . اونا میشکنن میارم پیشت دوباره میسازیش باز دوباره .... ولی لذتی داره با دل شکسته بیام پیشت و همیشه واسه اونی که دلمو شکسته دعا کردم. خدایا کمک کن بنده تو بشم . توفیق بندگیتو از من نگیر لطفا. قربون خودت و بنده های خوبت [ چهارشنبه 92/4/26 ] [ 9:21 صبح ] [ زهرا ]
روز دوم که اونجابودیم دیدیم داره میاد اونم با یه الاغ گفت : الاغه . نمی دونم پیش خودش چی فکر کرده بود گفتم: اِ راست میگی تنها فکر کردی یا دوستتم کمکت کرده ؟ خندید گفتم :داداش ما الاغ سواریم چی فکر کردی گفت: راست میگی ؟ نخواستم کم بیارم گفتم بله . یه بار تو بچگی هام سوار الاغ شدم اونم دو سه نفر با خود الاغ کمکم کردن تا سوارشم . گفت : اگه راست میگی سوار شو ببینیم . ساعت ورزش و سرگرمی بود همه اومدن . یه خیز برداشتم و خواستم سوار شم نشد که نشد گفتم : زینب بیا کمک کن فکر کنم پیر شدم جوونی هام سوار می شدما. سوار شدم خیلی پسر شیطونی بود یه دفه زد به الاغ اگه دوستم باهام نبود که کارم ساخته بود . هر طور بود الاغه رو نگه داشتیم .به خیر گذشت. گفتم که داریم میریم ببخشید دیگه . گفت : مگه به این سادگی هاست که از اینجا راحت بشین . گفتم یعنی چی ؟ گفت : هر چی سگه تو روستاست جمع میکنم و دور حیاط مدرسه میارم تا نتونید بیرون بشین. کلی وقت صرف کردیم تا قانع شد که باید بریم . این یکی هم به خیر گذشت. اگه وقت کردین حتما جهاد کنید ؛ جهاد میکنی تا بسازی در کنارش خودتم ساخته میشی بد میگم؟ یا مهدی (عج) 1392/1/31 [ دوشنبه 92/4/24 ] [ 12:20 عصر ] [ زهرا ]
یادمه خیلی اذیت کردم جهادگرا رو . سر ظهر اکثرا داشتن استراحت میکردن بچه های خوابگاه که قبلا این هنر منو دیده بودن براشون عادی بود اما اینایی که جدید بودن زهرشون ترکید . مخصوصا یکی از بچه ها که قبلا حوزه درس خونده بود . رفتم بیرون و دم در اتاق صدامو کلفت کردمو گفتم : اهم اهم یا الله ! هیچ موقع اون تصویر یادم نمی ره که اون بنده خدا چادر رو خودش انداخته بود و خواب بود ، وقتی شنید سریع چادر سرش کرد و نشست و سرعت عمل خیلی بالایی داشت قیافه اش خیلی جالب بود خیلی خندیدیم بچه های خوابگاه انگارنه انگار گفتن : تویی بیا تو بابا حنات واسه ما رنگ نداره . سر سفره داشتیم صبحونه میخوردیم کنارم نشسته بود بچه ها اشاره کردن که یه "یا الله " بگو یه چشمک زدم و گفتم : حله . زیر گوشش گفتم : یا الله .خیلی ترسید و گفت این .... کجاست گیرش بیارم من می دونم و اون! چند لحظه ای دور و بر رو نگاه کرد منو ندید . ناگفته نمونه که یکی از اهالی هم سر سفره بود و من نمی دونستم اونم خیلی ترسیده بود . گفت : مگه نمی شنوین پاشین مرد اومده بعد که بچه ها زدن زیر خنده و منو نشون دادن پیدام کرد . خدایا ببخش که بعضی وقتا شیطونی میکنم و بندهاتو اذیت میکنم حلالم کن باشه ! یا مهدی (عج) 1392/1/28 برچسبها: خاطرات اردو جهادی [ دوشنبه 92/4/24 ] [ 8:4 صبح ] [ زهرا ]
|
|
|