رنگ آمیزی رو شروع کردیم . یکی از بچه ها که تو کار آموزشی بود اومد گفت میشه بدین منم رنگ کنم چهارتایی همو نگاه کردیم و یه بخشنده میخواست که این کارو انجام بده گفتم باشه رنگ کن . رفتم یه سر به بچه ها زدم و احوالشونو پرسیدم و اکیپ اومدن و نهارو آماده کردیم و جاتون خالی خوردیم . وقتی گزارش روزانه رو گرفتیم از بچه ها که تا حالا چیکار کردین عزیز ما که اومده بود رنگ آمیزی گفت من یه پنجره رو کامل رنگ کردم فقط مونده میله هاش که اونم الان میرم رنگ میزنم . دیدم اکیپ دارن میخندن گفتم ببین چی شده؟ رفتم که ادامه رنگ آمیزی رو داشته باشیم . چشمتون روز بد نبینه همه شیشه ها رنگ شده بود به جز میله ها در واقع این شیشه ها بودن که رنگ شده بودن . گفتم بر و بچ رنگ آمیزی لطف کنن بیان رنگا رو پاک کنند اونم پنجره هایی که حفاظ داره باید با تینر پاک کنی ذره ذره . دوربینو برداشتم آوردم فیلمبرداری کردم گفتم بچه ها دارین چه کار میکنید گفتن : داریم زحمت عزیزمون رو که رنگ کردن جبران میکنیم . این که ازاین خاطره که مال سال 1390 بود اما داشته باشین ادامه رو که خاطره اردو جهادی 1391 بعد از گچکاری رنگ آمیزی رو شروع کردیم دوباره روز از نو روزی از نو عزیزم دوباره اومد و گفت میشه رنگ کنم ما هم که نه بلد نیستیم بگیم گفتیم باشه اما قبلش رنگ کردنو یادش دادم گفتم مثل پارسال نشه . با شوخی فرچه رنگ رو دادم دستشو و دستشو گرفتم و گفتم راست چپ بالا پایین طوری رنگ کن که جای خالی نمونه . رفتم کلاس بعدی رو رنگ کنم یه ساعت طول نکشید برگشتم که قوطی رنگو از کلاس بردارم کلاسو دیدم رنگ شده اما انگاری رنگ پریده است طوری رنگ کرده بود که انگار چکنویسه و بعدا باید پاکنویس بشه . اونجا چیزی نگفتم و رفت به کلاساش برسه . بعد از کلاس وقتی برگشت دید دارم اون قسمتو رنگ میکنم و گفت خوب رنگ نکردم گفتم نه بابا خوبه فقط یه کوچولو مونده بود اونم الان رنگ کردم دستت طلا خیلی قشنگ رنگ کردی . اگه عمری باشه و خدا توفیق بده و بریم اردو جهادی حتما محکم وامیستم و میگم نه ! نظر شما چیه ؟ یامهدی (عج) 1392/2/4 برچسبها: خاطرات اردو جهادی [ چهارشنبه 92/4/26 ] [ 9:21 صبح ] [ زهرا ]
یادمه خیلی اذیت کردم جهادگرا رو . سر ظهر اکثرا داشتن استراحت میکردن بچه های خوابگاه که قبلا این هنر منو دیده بودن براشون عادی بود اما اینایی که جدید بودن زهرشون ترکید . مخصوصا یکی از بچه ها که قبلا حوزه درس خونده بود . رفتم بیرون و دم در اتاق صدامو کلفت کردمو گفتم : اهم اهم یا الله ! هیچ موقع اون تصویر یادم نمی ره که اون بنده خدا چادر رو خودش انداخته بود و خواب بود ، وقتی شنید سریع چادر سرش کرد و نشست و سرعت عمل خیلی بالایی داشت قیافه اش خیلی جالب بود خیلی خندیدیم بچه های خوابگاه انگارنه انگار گفتن : تویی بیا تو بابا حنات واسه ما رنگ نداره . سر سفره داشتیم صبحونه میخوردیم کنارم نشسته بود بچه ها اشاره کردن که یه "یا الله " بگو یه چشمک زدم و گفتم : حله . زیر گوشش گفتم : یا الله .خیلی ترسید و گفت این .... کجاست گیرش بیارم من می دونم و اون! چند لحظه ای دور و بر رو نگاه کرد منو ندید . ناگفته نمونه که یکی از اهالی هم سر سفره بود و من نمی دونستم اونم خیلی ترسیده بود . گفت : مگه نمی شنوین پاشین مرد اومده بعد که بچه ها زدن زیر خنده و منو نشون دادن پیدام کرد . خدایا ببخش که بعضی وقتا شیطونی میکنم و بندهاتو اذیت میکنم حلالم کن باشه ! یا مهدی (عج) 1392/1/28 برچسبها: خاطرات اردو جهادی [ دوشنبه 92/4/24 ] [ 8:4 صبح ] [ زهرا ]
سر ظهر رسیدیم ، این دفعه همه چی داشتیم و کپسول گاز نداشتیم .اصلا اردو جهادی قشنگیش به این نداشتن هاست. فرمانده خواهرا در مدرسه رو باز کرده بودن ای داد و بیداد و امان از دست این بچه های شیطون، در رو قفل کرده بودن و کلید کجاست؟ کی میدونه؟ [گل]یکی از برادرها که خدا خیرشون بده این مدت واقعا جای برادرمون روپر کردن وسایلامون رو آورده بودن ما خیلی زودتر ازاونا اومدیم ایشون اومدن دیدن که همه کنارحیاط مدرسه ایم . خیلی غیرتی اند وقتی ایشونو می بینم یاد شهدا می افتم می دونید بعضی از آدما ناخودآگاه آدمو یاد شهدا میندازن . وقتی دیدن همه گشنه و تشنه سر ظهر اونجا نشستیم خیلی ناراحت شدن و تماس گرفتن با چند نفر و اعتراض کردن که همه چی هماهنگ شده این بوده؟ چرا در قفله این چه وضعیه ؟ بچه ها که حرفاشون رو شنیدن خیلی خوشحال شدن از اینکه ایشون اینجا هستن. کلی براشون دعا کردن . قبل اینکه [گل] بیان چندین نفر دنبال کلید رفتن . اما انگاری آب شده بود و رفته بود تو زمین .پنج دقیقه بعد تماس [گل] مسئول هماهنگی اومد . کلید اومد ! کلید اومد ! صدای جهادگرا بود که صلوات میفرستادن و چقدر زیبا بود شنیدن این جمله:کلید رسید ، بگیر بگیر (فیلمبرداری کن) .تا حالا انقدر به وجود موجودی چون کلید فکر نکرده بودیم . روز قیامت اگه جهنمی شدیم ، چقدر شیرینه که سریع الحساب (پروردگارمهربونم) بین اونهمه خلایقش بگه : بچه های جهادگر! یادتونه منتظر کلیدبودین؟ منم انتظارتون رو مثل کلیدی کردم واسه ورود به جایگاه شهدا ! خیلی رئوفی خدای خوبم ممنونتیم که یه برچسب افتخار دیگه (به جزبندگیت) بهمون عطا کردی" بسیجی جهادگر " چقدر مفتخریم ما "بند? بسیجی جهادگر" خدایا فقط برچسب آخریت این باشه "بند? بسیجی جهادگر شهیدم " نکنه بمیریم مثل بقیه که مردن ! خدایا شهیدمون کن واسه خودت و جزشهادت نصیبمون نکن (اعتقادم اینه که شهید کسیه که ذکرش ، فکرش ، کارش ، زندگیش همه چیزش دار و ندارش خدا باشه واسه خدانفس بکشه ، راه بره ، ببینه ، بشنوه ، بگه ، بخنده ، گریه کنه و ... لازم نیست ترور بشی، یا گلوله به بدنت بخوره البته زیباست مثل شهدای عزیزمون مثل شهید مهدی باکری، شهید رستمی خودمون ، شهید وحیدی ، شهید الهامی ، شهید شکاری عزیزمون به دیدار خدا بری اما اونطور شهید شدن مال اون مقطع زمانی بود . خدا اونا رو انتخاب کرد واسه خودش، اونا ازتعلقاتشون زن ، بچه ، مادر و پدر و کلا ازدنیا گذشتن تا به خدا رسیدن ورنگ خدایی گرفتن فرق زمان ما با اونا اینه که ما باید رنگ خدایی بگیریم و کل دنیا رو رنگ کنیم با فکرمون،علممون ،اعتقادمون ،عملمون،حرفامون و ... جنگ جنگ نرمه . زمان ما خیلی ها هستن زنده ان اما شهیدن شاید با مرگ طبیعی بمیرن اما بازم شهیدن و مبارک باشه رضوان الهی براشون . خدایا دوست دارم گل پرپرت بشم پس لطفا منو جهادگرا رو واسه خودت انتخاب کن و پرپرمون کن .) یا علی 1392/1/19 برچسبها: خاطرات اردو جهادی [ یکشنبه 92/4/23 ] [ 4:16 عصر ] [ زهرا ]
|
|
|