سه گروه متفاوت بودیم و خودتون میدونید که تا همو بشناسیم خیلی وقت می برد . چون ماه رمضون بود مسئول گروه خیلی سخت نمی گرفت و ماهم که خوشی بهمون نیومده آبمون با هم توی یه جوب نمی رفت . بچه های روستام چون دومین دفعه بود از وجود ما فیض می بردن خیلی ابراز علاقه نشون می دادن نسبت به من و آبجی این بود که ما ساعت استراحت خیلی کمی داشتیم شاید روی هم کل صبح تا افطار دو ساعت میشد یا نمی شد . ظهر تابستون روزه باشی اونم بازی کنی با بچه هایی که اصلا از بازی خسته نمیشن لذت داشت اما خداییش خیلی سخت بود . سرمونو گذاشتیم رو بالش و خواب رفتیم. یه دفعه با صدای جیغ دوستا بلند شدیم که میگفتن آتیش آتیش نیا بیرون . گفتم یاصاحب الزمان ! ببین چی شده رفتیم رو هوا ؟ می دونید که وقتی از خواب بیدار میشی چه حالیه ! حالا اگه بیدار شی و همه رو پریشون ببینی یه چیز دیگه است . فرار کردم بیرون خدایا چه کار کنم .تک شعله ای که گفته بودم استفاده نکنید خرابه و یه بنده خدایی لطف کرده بودن و گفته بودن مشکلی نداره و بچه هام ازش استفاده کرده بودن به این امید که درسته . نشتی داشت و آتیش گرفته بود اول شعله بعد شیلینگ . آبجی که انگاری بلد بود چیکار کنه پتو دستش بود رفت جلو میخواست بندازه روش و خفه کنه آتیشو که مسئول گروه گفت: نکن ! نکن! اونم با صدایی که اون داشت و جیغی که میکشید آبجی هول شد و پتو افتاد رو شعله، آتیش خیلی زیاد شد . آبجیم رفت پیش بچه ها که بیارتشون بیرون اما این مسئول .... اجازه نمیداد بیان بیرون میگفت کپسول میترکه نیاین. اشکم دراومده بود اونا اون تو بودن و من بیرون خواستم برم تو مسئول محترم گفت : نه نرو بیرون باش . انقدر ترسیده بودم که بعد از چند لحظه یادم اومد بیرون ماسه داره بدو رفتم بیرون و با مشت ماسه میاوردم و رو آتیش می ریختم . کپسول صداش در اومده بود و مثل قطار صدا میداد قلبم داشت از جاش در می اومد از اعماق وجودم آقامون امام زمان (عج) رو صدا زدم . آقاجون دستم به دامنت اینجا ما غریبیم و این بچه ها امانتن کمک کن اونا رو به تو سپردم . مردم رسیدن و آتیشو خاموش کردن . زدم زیر گریه و دوستامو بغل کردم و گفتم: خیلی نامردین میخواستین تنهایی شهید شین . نامردا آخه اینجوری میخواستین شهید شین ؟ افطار که کردیم نشستیم حادثه رو مرور می کردیم و می خندیدیم . رفیق لحظه هام گفت: دختر خوب ببین گفتم نیا پدر و مادرت ناراضین گفتم خودشون گفتن برو گفت راستشو بگو چقدر گریه کردی چقدر التماس کردی ؟ راست میگفت خیلی اصرار کردم آخه نذر داشتم و باید می رفتم . از من به شما نصیحت حتی اگه نذر داشتید هر چی گفتن بگین چشم تا مثل من پشیمون نشین . جهاد خوبه اما قبلش جهاد نفس داشته باشی عالییییییه. یا مهدی (عج) 1392/2/18 برچسبها: خاطرات اردو جهادی [ شنبه 92/4/29 ] [ 8:30 صبح ] [ زهرا ]
|
|
|